آقاى فخر الملک شنید که خداوند تبارک و تعالى به سید رضی رحمه الله فرزندى مرحمت کرده است. رسم بود اگر خدا فرزندى به کسى مىداد،هدیه اى مىدادند. فخر الملک یک کادو براى سید فرستاد که چیز قابل دارى نیست. خدا فرزندى به شما مرحمت کرده است و این چشم روشنى شما باشد. آقا فرمود: سلام مرا به جناب آقاى فخر الملک برسانید و به ایشان بگویید که ما به این هدایا نیاز نداریم. ما اینها را نمىگیریم. بزرگوارى کنید از این کارها نکنید و بنده این هدیه را نمىگیرم. فخر الملک گفت: حالا که شما خودتان قبول نکردید، ما هدیه را به خود شما نمىدهیم بلکه مال آقازاده باشد. آقا دوباره کادو را پس فرستاد و فرمود که بچّههاى ما هم مثل خودمان هستند، نیازى ندارند که بخواهند این هدایا را قبول کنند. مرحله سوّم فخر الملک هدیه را برگرداند و گفت: این هدیه را بدهید به خانم قابله اى که قابله گرى بچّه را کرده است. سید فرمود: سلام ما را برسانید و بگویید که قابلههاى ما از خودمان هستند که قابله گرى مىکنند و زن هاى خانوادههاى ما که قابله گرى مىکنند هیچ وقت در مقابل این کار چیزى نمىگیرند و هدیه اى را قبول نمىکنند و ما از قبول کردن این هدیه معذوریم.
وزیر فرستاد و گفت حالا که آقا قبول نکرد، براى بچّه هم قبول نکردند، براى قابله هم قبول نکردند پس این را به طلبه ها بدهید. هدیه را زمانى آوردند که مرحوم سید داشت درس فقه مىداد. هدیه چقدر بود؟ هزار دینار، یعنى هزار مثقال طلا، خیلى است. فرستاده گفت: جناب فخر الملک فرمودند این را به طلبه ها بدهید. آقا فرمود: اگر براى طلبه ها است ایرادى ندارد، وسط بگذارید. مناعت طبع را ببینید. پول را وسط گذاشتند و آقا فرمودند: آقایان طلبه ها،هر کس دلش مىخواهد چیزى از این پولها بردارد بیاید و بردارد. جاى من و شما خالى، اگر ما بودیم چیزى از این پول باقى مىگذاشتیم؟
هیچکس تکان نخورد. فقط یک طلبه بلند شد و آمد و یک دینار از این پول را برداشت. آن روز یک دینار را مىتوانستند از وسط پاره کنند و با این کار از اعتبار نمىافتاد . این طلبه دینار را نصف کرد، نیم دینار را گرفت و نیم دیگر را هم گذاشت آنجا و رفت و نشست. سید فرمود: آقایان طلبه ها، هر کس از این پول مىخواهد، بردارد. طلبه ها گفتند: آقاجان، ما نیارى نداریم. فرمود: خیلى خوب؛ سپس به فرستاده فخر الملک فرمود: طلبه ها نیاز ندارند، بفرمائید بقیه را بردارید. بعد از درس، آقا به آن طلبه اى که نیم دینار برداشته بود فرمودند که شما اوّلاً چرا برداشتید و ثانیاً چطور شد که نیم دینار برداشتید؟ عرض کرد: حقیقت این است که من دیشب روغن چراغ نداشتم. مجبور شدم به دکان بقالى رفتم و روغن چراغ را نسیه گرفتم. علّت این هم که نسیه گرفتم این است که کلید صندوق پول را که مىخواستم از آن پول بردارم نداشتم، مجبور شدم رفتم و نسیه گرفتم. الان هم این نیم دینار را برداشتم که نسیه ام را بدهم؛ در غیر این صورت، من هم برنمى داشتم. آقا فرمود: بارک الله، بارک الله. بعد ایشان دستور داد براى هر طلبه اى یک کلید درست کنند و هر طلبه اى که پول مىخواهد بیاید و از صندوق بردارد.
سبحانی یامچی، محمد، سیره رفتاری فرزانگان، ص 139